معنی طیب و طاهر

لغت نامه دهخدا

طیب و طاهر

طیب و طاهر. [طَی ْ ی ِ ب ُ هَِ] (ترکیب عطفی، ص مرکب) از اتباع است. پاک و پاکیزه.


طیب

طیب. [طَی ْ ی ِ] (اِخ) بامخرمه. رجوع به بامخرمه طیب بن عبداﷲبن احمد شود.

طیب. [طَی ْ ی ِ] (اِخ) ابن محمد رسول اﷲ (ص). صاحب «الاصابه» در قسم سوم حرف طاء آورده که: الطیب ولد رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و آله و سلم... تقدم فی الطاهر. و سیأتی زیاده فی عبداﷲ. (الاصابه ج 3 ص 301). در ذیل ترجمه ٔ طاهر گوید: الطاهربن سید الخلق محمدبن عبداﷲبن عبدالمطلب بن هاشم. مادر طاهر خدیجه بنت خویلد بود. زبیربن بکار در ترجمه ٔ خدیجه در کتاب نسب گوید: خبر داد مرا پسرعمم مصعب که خدیجه از حضرت پیغمبر صلوه اﷲ و سلامه علیه دو پسرآورد، قاسم و طاهر که وی را طیب نیز میخواندند. ولادت طاهر بعد از بعثت پیغمبر (ص) واقع شد و در کودکی برفت از دنیا و نام وی عبداﷲ بود. مصعب پس از ذکر این خبر به ذکر اسامی چهار دختر حضرت پیغمبر پرداخت. یزیدبن عیاض نیز بروایت از زهری از ذکر اولاد ذکور آن حضرت فقط به بیان نام قاسم و عبداﷲ اکتفا کرده است. زبیربن بکار نیز از محمد، از محمدبن حسن از محمدبن فلیح از یزیدبن عیاض همین خبر را بنحوی دیگر روایت کرده و گفته است که خبر داد مرا ابراهیم بن حمزه و گفت که خدیجه از پیغمبر فقط قاسم و طاهر را آورد، و برخی هم میگویند اولاد ذکور از خدیجه عبداﷲ و طیب بوده، و سپس نام چهار دختر حضرت پیغمبر را بیان کرد و نیز ازطریق ابن لهیعه از ابوالاسود معروف به یتیم عروه روایت شده که گفت خدیجه چهار فرزند ذکور آورد که نام آنها بدین سیاق است: قاسم، طیب، طاهر، عبداﷲ. و سپس نام دختران مولوده ٔ از خدیجه را بیان کرد و نیز از طریق ابوحمزه از ابوبکربن عثمان روایتست که خدیجه چهار پسر و چهار دختر آورد و اسامی هر هشت مولود را بیان کرد، سپس گفت: اما اولاد ذکور خدیجه همگی در مکه بکودکی درگذشتند و اما فرزندان اناث خدیجه هر چهار تن به شوی رفتند و هر کدام فرزند آوردند. راوی خبر مذکور گوید: خبر داد مرا محمدبن فضاله که گفت: خدیجه از حضرت پیغمبر سه فرزند ذکور آورد، قاسم و طاهر و عبداﷲ.قال و حدثنی علی بن صالح عن جدی عبداﷲبن مصعب بن الزبیر کنته امه صفیه اباالطاهر باسم بن اخیها الطاهر و به کان یکنی اخوها ابنها الزبیر و کان ابنه من اظرف الفتیان بمکه و به سمی رسول اﷲ صلی اﷲ علیه و آله و سلم ابنه. و در موفقیات نیز بهمین نحو بیان شده و تصریح گردیده که طاهر پسر زبیر در شعب بدنیا آمد و حضرت پیغمبر هم پسر خویش را بنام پسر زبیر مسمی فرمود. (الاصابه ج 3 ص 299). و نیز صاحب الاصابه در ذیل ترجمه ٔ عبداﷲبن سیدالبشر آورده که: تقدم ذکره فی ترجمه الطاهرو جزم هشام بن الکلبی بان ّ عبداﷲ و الطیب و الطاهر واحد، اسمه عبداﷲ و الطیب و الطاهر لقبان له. (الاصابهج 5 ص 58). و رجوع به عقدالفرید ج 5 ص 7 و طاهر شود.

طیب. (ع ص، اِ) بوی خوش. (منتهی الارب) (مهذب الاسماء). خوشبوی. عطر. بوی. داود ضریر انطاکی گوید: طیب، بر هر شی ٔ که بوی خوش داشته باشد اطلاق میگردد مانند مشک و عنبر و غالیه و مانند آن. (تذکره ٔ داود ضریر انطاکی ج 1 ص 240). طیب، ادویه ٔ خوشبوی است مانند مشک و عنبر و عود، وعطر را نیز نامند و آن غذای روح و مقوی قُوا و زیادکننده ٔ سرور و معاشرت با دوستان است و از احب اشیاء است مر جناب حضرت رسالتمآب را صلی اﷲ علیه و آله و سلم. چنانچه فرموده اند: حبب اِلَی َّ من دنیاکم ثلاث النساء و الطیب و قره عینی فی الصلوه، و آن جناب بسیار خوشبوی استعمال مینموده اند و از بدبوی ناخوش بودند وتطیب بمشک میفرمودند و احادیث بسیار در فضیلت و تحریض بخوشبوئی و خوشبو داشتن لباس و احتراز از کثافت وبدبوئی وارد است. (فهرست مخزن الادویه):
آمد بهار خرم با رنگ و بوی طیب
با صدهزار زینت و آرایش عجیب.
رودکی.
و آنچه اندرخور این هفده غلام بود از طرائف و طیب و جواهر. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). و از وی [هندوستان] طیبهای گوناگون خیزد و مشک و عود و عنبر و کافور. (حدود العالم). و همه طیبی که آنجا [به اهواز] بری از هوای وی بوی او برود. (حدود العالم).
بدرگاه بردند چندی صلیب
نسیم گُلان آمد و بوی طیب.
فردوسی.
در ورقی دیدم نبشته بفرمان امیرالمؤمنین نزدیک امیر ابوالفضل...برده آمد از زر چندین... و طیب... مبلغش سی بار هزارهزار درم بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 191). و مشک و عنبر و کافور و زعفران و عود و دیگر طیبها او به دست آورد. (نوروزنامه).
غرس معالی او بلطف تربیت و طیب آب و تربت شاخها کشیده. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چاپی ص 255).
این کعبه ناف عالم و از طیب ساختش
آفاق وصف نافه ٔ مشک تتار کرد.
خاقانی.
الزباد، نوع من الطیب. (ابن البیطار).
شبی در جوانی و طیب نعم...
سعدی (بوستان).
چنین صفتها که بیان کردم ای پسر در سفر موجب جمعیت خاطر است، و داعیه طیب عیش. (گلستان). و رجوع به شعوری ج 2 ص 167 شود. || پاک. پاکیزه. || حلال. (منتهی الارب). || خوش مزه. (آنندراج). ج، اطیاب. (منتهی الارب).
- به طیب نفس، به میل خود. بی عنف و کره. بی اکراه. بی اجبار. به رضا و رغبت. بطیب خاطر. با خواست خویش. یقال: فعلت ذلک بطیب نفسی، و طیبه نفسی، یعنی کردم این کار را به خوشی خویش بی اکراه دیگری. (منتهی الارب).
|| بهترین از چیزی. (منتهی الارب). || (مص) خوش شدن. || خوشبوی شدن. پاکیزه شدن. (تاج المصادر بیهقی) (مصادر زوزنی). || حلال شدن. || گیاه ناک گردیدن زمین. || پاک و پاکیزه ساختن. (آنندراج).

طیب. [طَی ْ ی ِ] (ع ص) پاک. (منتهی الارب) (غیاث اللغات). پاکیزه. طاهر. قوله تعالی: و هدوا الی الطیب من القول (قرآن 24/22) و ایشان را راه نمائید بگفتار پاک، و هو قول لااله الااﷲ. (تفسیر ابوالفتوح). ایضاً قوله تعالی: الیه یصعد الکلم الطیب (قرآن 10/35)، و صعود کند، یعنی بخدای و مراد آن بجانبی شود که آنجا حکم جز خدای رانباشد و آن آسمان است چنانکه: رفعت فلاناً الی الحاکم و الی السلطان، یعنی بجائی که حکم حاکم را باشد یاسلطان را. مفسران گفتند: آن کلمه ٔ پاکیزه، گفتن لا اله الااﷲ است و ابوهریره روایت کرد از رسول صلی اﷲ علیه و آله و سلم که او گفت: هو قول سبحان اﷲ و الحمدﷲ ولااله الااﷲ و اﷲاکبر، چون بنده این کلمات بگوید فرشته بیاید و این کلمات بر آسمان برد و به آن خدای را تحیت کنند. و چون عمل صالح با آن یار نباشد از او قبول نکنند. (تفسیر ابوالفتوح). حلال، خلاف خبیث. (منتهی الارب) (غیاث اللغات). مباح. خوش، مقابل نَتِن که ناخوش باشد. لذیذ. ضد خبیث، و چون وصف برای حق تعالی واقعشود مراد آن باشد که ذات پاک او تعالی و تقدس از هرعیب و نقصی منزه است. و از هر گونه آفات و آلایش آفرینش مبری است. و هرگاه برای بنده صفت واقع گردد منظور آنست که بنده از رذائل اخلاق عاری و از اعمال زشت پاکیزه و بزیور صفات حسنه متحلی است. و چون برای اموال صفت آورده شود یعنی آن مال حلال و بی شبهه است، کذا فی شرح المصابیح للقاضی فی اول کتاب البیع. و در ترجمه ٔ مشکوه میگوید: طیب ضد خبیث است بمعنی طاهر نظیف. (کشاف اصطلاحات الفنون). و گاهی مأخوذ از طیب نفس است. و گاهی از طیب رائحه آید. || و بمعنی حلال نیز آید. || و گاهی اطلاق میکنند بر اخص از حلال که پاک و بی شبهه ٔ کراهت باشد - انتهی. (کشاف اصطلاحات الفنون). ج، طیبون (در حال رفع)، طیبین (در حال نصب و جرّ). || خوش. (قاموس). || خوش بوی. بویا. عبق. مُعطر. طیب الرائحه.

طیب. [طَی ْ ی ِ] (اِخ) لقب مرّهبن شراحیل بن الطیب مُکنی به ابواسماعیل است. چون پیوسته بعبادت مشغول بودی و زهد ورزیدی بدین لقب ملقب گردید. (انساب سمعانی برگ 376).

طیب. (اِخ) شهری است میان واسط و تستر. (منتهی الارب). یاقوت در معجم البلدان آورده که: طیب شهرکی است بین واسط و خوزستان و اهالی آن تا زمان حاضر نبطی بوده و هستند و بزبان قوم نبط سخن گویند. خبر داد مرا داودبن احمدبن سعید الطیبی التاجر که آنچه در میان ما معروف و متداول است آنست که شهر طیب از بناهای شیث بن آدم علیهماالسلام است و تا زمان ظهور اسلام نیز مردم آنجا بکیش ملت شیث (مذهب صائبه) باقی بودند، چون اسلام ظهور یافت قبول اسلام کردند. درین شهر از انواع طلسمات چیزهای شگفت بوده که پاره ای از آنها باطل گردیده و برخی دیگر تا حال باقی است، از آن جمله آنست که زنبور در آن شهر از نعمت زندگانی بی بهره است و بمجردی که زنبوری بدان شهر داخل شود میمیرد، و تا نزدیک زمان ما در آن شهر مار و کژدم یافت نمیشد و تا این تاریخ نیز در آن شهر زاغی که پرهای آن سیاه و سپید (پیسه) باشد دیده نشده است، همچنین عقعق (عکه، مرغیست ابلق) درین شهر نایابست. (معجم البلدان ج 6 ص 76).
شهری است خرم و آبادان [از خوزستان] و از وی شلواربند خیزد سخت نیکو همچون ارمینی. (حدود العالم). نام مدینه ای بخوزستان. (اقرب الموارد). و رجوع به تاریخ الحکماء قفطی ص 360 شود.

طیب. [طَی ْ ی ِ] (اِخ) ابن محمد الباهلی. مرزبانی در کتاب «الموشح » در چندین مورد نام وی را برده و از مطاوی کتاب مذکور چنین استنباط میشود که وی یکی از روات اشعار و علمای نقدالشعر بوده است. رجوع به ص 42، 105، 182، 208، 215 کتاب الموشح چ مصر شود.

طیب. [طَی ْ ی ِ] (اِخ) ابن عبداﷲبن احمد مکنی به ابومحمد. او راست: قلائد النحر فی وفیات اعیان الدهر که ترجمه ٔ احوال را بترتیب سنوات تا سال 927 هَ. ق. تدوین کرده است. (کشف الظنون چ اسلامبول ج 2).


طیب و مطیب

طیب و مطیب. [طَی ْ ی ِ ب ُ م ُ طَی ْ ی ِ] (اِخ) هر دو پسران نبی صلی اﷲ علیه و آله و سلم. و در مردم نام ایشان طیب و طاهر مشهور است. (غیاث اللغات) (آنندراج). رجوع به طیب بن محمد (ص) شود.


طاهر

طاهر. [هَِ] (اِخ) نام یا لقب یکی از پسران پیغمبر صلی اﷲ علیه و آله و سلم. (نصاب الصبیان): رسول را سه پسر بوداز خدیجه: قاسم، طیب، طاهر. (قصص الانبیاء ص 216).

طاهر. [هَِ] (اِخ) آل طاهر. رجوع به طاهریان و آل طاهر شود.

حل جدول

فرهنگ عمید

طیب

خوش شدن،
خوش‌بو شدن،
خوشمزه شدن،
حلال شدن،
(اسم) بوی خوش،
(اسم) آنچه بوی خوش داشته باشد، مانند مشک و عنبر،
(اسم) بهترین از هرچیز،
(صفت) حلال، روا،
میل و خوشی طبع،
* به (با) طیب خاطر: با خواست خود، به‌میل خود، بی اکراه و اجبار،
* به (با) طیب نفس: [قدیمی] = * به (با) طیب خاطر

معادل ابجد

طیب و طاهر

242

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری